مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ وبا، طاعون، قحطی و جنگ، دست از سر این مردم برنمیدارد. قبلا یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند و پیامد یکدیگر بودند، اما بعدها آمدند و نرفتند. اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی است و ایران از درد، توی خودش مچاله شده است. تا چشم کار میکند، رنج و عذاب است. مردم درمانده و سردرگماند. تنها در یکی از همهگیریهای وبا، دو سوم مردم شیراز میمیرند.
گرسنگی امان نمیدهد. آنقدر چهارپا سر بریدهاند که تجارت ممکن نیست. هیچ حیوانی نمانده که بار را بر دوشش بگذارند، همه آنها تبدیل به خوراک شدهاند. هربار که یک همهگیری تازه از راه میرسد، به گواه اسناد تاریخی تا یک چهارم مردم ایران تلف میشوند. شرق، همهگیری طاعون است، در مرکز کشور، وبا امان مردم را بریده است و همهجا قحطی است. شمال و جنوب، آتش میبارد. یک روز روسها حملهورند و روز دیگر انگلیسها. ارتش منظمی نیست که جلودارشان باشد.
تسلیحات نیست، فنون نظامی یکپارچه نیست. حتی نان هم نیست. حکومت، قوای نظامی در اختیار ندارد و هرچه هست، جمع طایفهها و سلحشوری اقوام مختلف ایران است. قرارداد سن پترزبورگ در همان سالها و میان روسیه، بریتانیا و فرانسه امضا میشود تا ایران را میان خودشان تقسیم کنند. خواجه عبدا... یا همان ناصردیوان در گوشهای از شهر کازرون اجساد را کفن میکند.
کسی جرئت نزدیک شدن به اجساد بو گرفته را ندارد. میترسند خودشان هم وبا بگیرند و به سرنوشت همان اجساد دچار شوند. ناصردیوان هر صبح، دور صورتش را میپوشاند و یکه و تنها اجساد را غسل میدهد، کفنپیچ میکند و توی قبر میگذارد. کلانتر کازرون، میخواهد جلوی فاجعهای را بگیرد و در همین حال، خبر فاجعهای بزرگتر به او میرسد.
انگلیسها آمدهاند. توی بوشهر پهلو گرفتند و پیادهنظام در حال پیشروی است. هدف کجاست؟ شهر شیراز. میخواهند شیراز را تصرف کنند و در نیمه جنوبی ایران جولان دهند. جهان در حال جنگ است و بریتانیا نمیخواهد به نمایش اقتدارش، لطمه وارد شود. خبر به «ناصردیوان کازرونی» میرسد. به او میگویند انگلیسها همین حوالیاند و وقتی مردم در فقر و محرومیت دستوپا میزنند، آمدهاند تا هم خاک را بگیرند و هم نان مردم را. طاقت نمیآورد. میرزا علی کازرونی به او نامه زده است و توی نامه میگوید «کاری کن! نگذار شیراز را تصرف کنند.» علیه متفقین اعلام جنگ میکند.
از کازرون برمیخیزد و همرزمانش از گوشهوکنار کازرون به او اضافه میشوند. با انگلیسها میجنگد، نه یکبار، نه دوبار، بارها و بارها. آنقدر که تارومارشان کند و دودمانشان را به باد دهد. شکستهای سنگینی به آنها تحمیل میکند. راه انگلیسها را در سه فرسخی کازرون چنان سد میکند که انگلیسها از همان راهی که آمده بودند برمیگردند و برای مدتی، ولو موقت دست از لشکرکشی به سوی شیراز میکشند. سهسال راه ارتباطی بوشهر با شیراز را در کازرون مسدود میکند. سهسال تمام میجنگد و انگلیسها راه به جایی نمیبرند.
در تاریخیترین جنگ آنها، دشت ارژن به قتلگاه نیروهای انگلیس تبدیل میشود. انگلیسها که سخت آشفته میشوند، سپاهی را به جنگ کازرونیها میفرستند که پیش از رسیدن به کازرون، از سوی شیخ حسینخان چاهکوهی و زایر خضرخان اهرمی، محاصره میشوند و عدهای میمیرند و بیشتر به سمت بوشهر متواری میشوند. سهسال بعد که بالاخره سد کازرون میشکند، نیروهای انگلیسی ناصردیوان را دستگیر میکنند و وقتی تمام اموالش مصادره میشود، او را به فسا تبعید میکنند.
«اگر نهضت او نبود، حضرات انگلیسی فارس را به آتش میکشیدند.» این جمله را آیتا... بلادی درباره ناصردیوان کازرونی میگوید. کسی که همه دغدغهاش در استقلال و عظمت ایران خلاصه میشد و شعارش این بود «با هرکس که دشمن ایران باشد، مبارزه خواهم کرد.» برخی از اسناد درباره مادرش نوشتهاند. به گواه تاریخ، فاطمه بیبی دیلمی شیرزنی از نوادگان پادشاه آلبویه بود. خواجه حسنعلی هم سالها و پیش از او، کلانتر کازرون بود. عشق به وطن با تاروپودشان درهم آمیخته بود.
کارهای این خانواده، آنها را عزیز یک شهر کرده بود. مردم کازرون، گوش به فرمانشان بودند و دست از حمایتشان نمیکشیدند. انگیزههای ملی و میهنیشان، الهامبخش دیگران بود. هنوز هم فرزندان و نوادگان ناصردیوان، راه پدر را ادامه میدهند. یکی از دخترانش، باستانشناسی است که خانه زیبا و تاریخیاش را در اختیار مردم کازرون قرار داده است تا مراسم ملی و مذهبیشان را در آن برگزار کنند.
هنوز هم مردم به نیکی از این سردار بزرگ و آزادیخواه جنوب یاد میکنند و یادش را گرامی میدارند. او سرانجام به کازرون بازگشت. در اواخر عمرش، همانجایی بود که همیشه عاشقانه دوستش داشت. در اردیبهشت ۱۳۲۱ از دنیا رفت. در محله شاهارغوان کازرون، در جوار مقبره گلبن کازرونی، شاعر و عارف قرن سیزدهم قمری به خاک سپرده شد و هنوز هم با گذر دههها، مردم کازرون بهاحترام سردار همیشه حامیشان تمام قد میایستند.